هفته گذشته استانداری کلاس برامون گذاشته بود. تحت عنوان کنترل و بازدید فنی. استاد ظاهرن از مهندسهای کارکشته نظام مهندسی استان بود. ایشون با وجودی که فوق لیسانس معماری و سالها تجربه داشت اما متاسفانه دستش از عمران و کار محاسبات به شدت کوتاه بود. سرکلاس بحث زیادی درگرفت. درباره اینکه اساسن درسی که خوندم و منطقی که تو ذهنمه به دو طریق بیشتر نمیتونم مسئلهای رو درباره کارم و رشتهام بپذیرم؛ یا با محاسبات ثابت بشه، یا اینکه آییننامه و قانون باشه.
این بزرگواری که سرکلاس ما اومده بود یه سری حرفها و گزارههای متناقض تحویل ما داد و درنهایت هم دلیلش این بود: «چون من میگم!» و طبیعتن این قضیه برای من قابل قبول نبود. بعد از جروبحث زیاد استاد حرف آخرش شد این: «تو رو حضرت عباس! تو رو امام زمان! اینجوری انجام بدید»
داشتم سکته میزدم از این منطق. تاسفخوران ادامه کلاس رو به سکوت گذراندم. و افسوس…